سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روشنگری اجتماعی

افسانهء من به پایان رسیده است؛و احساس می کنم که این آخرین منزل است؛دیگر نه بانگ جرس کاروانی،دیگر نه آوای رحیلی!تنهائی،آرامگاه جاوید من است،و درد و سکوت،همنشین تنهائی جاودانهء من!

سکوت نومید و غم رنگ مغرب،آرام و سنگین پیش می آید،و مرا همچون «سایهء آواره ای در کویر»،در خود کحو می کند.و آفرینش،باز در اقیانوسی از شب غرق می شود؛و شب همچنان بر عالم می نشیند،که گوئی هیچ گاه بر نخواهد خاست.

 

روح زندانی معبد من،تشنهء قرن های بی پاران!

 

کوزه ها را همچنان خشک و غبار آلوده بازگردانده ام.

 

شرم دارم که آن ها را به تو – که در بازگشت بی امید من از این هجرت ناکام،به دیدارم خواهی آمد – پس دهم.

 

آن «گوهر شب چراغ بهشتی»را،«سنگ سیاه» کرده اند.[اشاره به سیاه شدن حجرالاسود که در اصل،سفید بوده و در اثر لمس منافقین،سیاه شده است]

 

دوست دارم کوزه ها را همین جا بر این سنگ زنم،بشکنم.

 

کوزه ای را پر از اشک کرده ام،و کوزه ای را پر از خون،این دو را نگاه می دارم.

 

همچون «قطره ای بر نیلوفر»،شبنمی افتاده به چنگ شب حیات،آرام و بی نشان،در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ،نشسته ام؛و چشم های خاموشم را به لب های کبود مشرق دوخته ام.

 

پرستوهای بی بهار من،قاصدک های آواره در باد،بازگردید!

 

و تو،تشنهء مجروح و عزیز من!

 

چشم هایت را به من مدوز،ببند؛من از دیدن آنها رنج می برم.

 

... پایان ...